خدایا ! چقدر این شب ها روشن است ؟ شب هایی که تمام روز ها به نورانی بودنشان رشک می برند.
خدایا ! این روزها چقدر بوی آسمان در زندگی ما می پیچد؟ و از خستگی و ملالت روزمرگی و تکرار می کاهد.
خدای من! این چه ندایی است که می شنوم؟ گویی کسی می گوید: (( بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را )) .
دلم می لرزد ، مضطربم یعنی مرا به حضور می خوانند؟ مگر ممکن است؟ من و وصال ! من و ذکر! من و حضور!
خدای مهربان من! زان یار دل نوازم شکری است با شکایت .
در این لحظات ملکوتی قفسم را در بهشت می گذاری ، تا این نسیم رحمت مستم کند؟ تا تنم را به دیوارهای این قفس بکوبم و نتوانم از سلول انفرادی خودپرستی و غفلت نجات پیدا کنم؟
مرا در بند این همه زنجیر سخت ، در بهشت می گذاری ، تا حسرت پر گشودن دیوانه ام کند؟
در این فضای ملکوتی درها را می گشایی و در انتهای دالان شب قدر با آغوش باز در انتظار مایی . نمی توانم باور کنم.
وای برمن ! وای برمن! وای برمن!
مولای من فراموشی و غفلت امانم را بریده است. به قفسم عادت کرده ام.
دیگر خود را به در و دیوار نمیکوبم! به میله ها ، به این فضای تنگ ، به این دل کوچک هرزه ، به میله های سخت ، به دیوارهای بلند ، به تاریکی و به .... آن چنان مانوس شده ام که اگر در هم گشوده شود پر نمیگشایم!
در خاطر من درخت ، خشک چوبی مرده است و طراوت و بالندگی بی معنا شده.
راستش را بگویم ؛ بالم چیده نیست ، پایم بسته نیست ؛ اما ...
واژه آسمان چیزی را به خاطرم نمیآورد!
و دردناک تر این که هیچ عذری برای این همه خمودگی و بی حسی ندارم ( فما عذر من اغفل دخول الباب بعد فتحه)
این صحنه سال هاست تکرار می شود و من سال هاست که قول میدهم به زودی (همین فردا)بازگردم! اما خبری از صعود نیست.
حتی در این حال وحشتناک تمام هنرم در چند آه نه چندان سوزناک خلاصه میشود!
هر سال در چنین روزهایی قفسم را در این بهشت میگذاری تا شاید هوس کنم ، برگردم ؛ ولی هر سال این میله ها زخیم تر میشود و پرده مقابل چشمانم تیره تر.
محبوب من ! از چنین بندگانی خسته نمیشوی؟ رهایم نمی کنی؟آخر در من چه حسنی سراغ داری که این همه منتظرم میمانی؟
یا من اظهر الجمیل و ستر القبیح ! در این فرصت استثنایی زندگی ام دلم را با یادت چنان بلرزان که این بار از قفس آزاد شوم و به اصل خویش بازگردم.
و اما امیرالمومنین ، پدر عدالت مظلوم...